و ناگهان حکیمی

و ناگهان حکیمی سررسید در کسری از نفس کلیه اتفاقات بانکداری الکترونیک را بگفت و راهی جلسه ای دیگر شد در این میان حاضران نفهمیدند چرا آمد چرا گفت و چه را گفت و چرا رفت و چه راه رفت.

در زمانهای خیلی دور دهقانی سخت کوش در دهکده ای می زیست. او هر روز همراه پسرانش قبل از همه از خواب برمی خواست ابزار کار بر می گرفت و راهی کشتزار افق دور می شد و تمام روز تا دیروقت شب ، زمین را به کوشش خوییییش می آراست. مردمان وقتی این را می شنیدند یا زیر سایه دستان خود کشتزار دهقان را از دور می نگریستند در حالی که زبان بر تحسین می گشودند لب های ابهام بر هم  میفشردند که دهقان به راستی مشغول چه کاری است.

سالها اندر پی هم گذشت و مردمان دهقان را همانگونه که بود پذیرفته و به سوال خویش عادت کردند که حاصل سخت کوشی و عرق ریزی دهقان چه می شود. اما این پایان قصه نبود. یکی از صبحدمان دسته ای از کبوتران در مسیر راه دهقان را دیدند که به کشتزار می شد در این حال ناگهان دهقان سربرآورد کبوتران را فراخواند ، قصه خویش به سرعت بگفت و برفت.

کبوتران مبهوت سخنان وی بشنیدند و هر یک بنا به دانش و توان چشم و هوش خویش روایتی ساخته و به دیگرانی که سر راه می دیدند بگفتند. اما در واقع  کسی به درستی  نفهمید دهقان چرا سخن گفت و چه گفت و چرا رفت و بعد به چه راهی رفت.البته بدیهی  بود که او به کشتزار رفته است.

لینک کوتاهلینک کپی شد!
ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

  ×  4  =  12