دومین محکوم به مرگ از اعدام گریخت
دوشنبه بود، 2روز مانده به چهارشنبههای اعدام. «سعید» هنوز خبر نداشت. 5سالی که او در زندان گذراند، از این چهارشنبهها کم نداشت اما در هیچ کدامشان مامور زندان نیامده بود دنبالش تا بگوید وسایلت را جمع کن، با همبندیها خدافظی کن، میروی انفرادی.
به گزارش پایگاه خبری بانکداری الکترونیک،از روزنامه شهرونددوشنبه بود، 2روز مانده به چهارشنبههای اعدام. «سعید» هنوز خبر نداشت. 5سالی که او در زندان گذراند، از این چهارشنبهها کم نداشت اما در هیچ کدامشان مامور زندان نیامده بود دنبالش تا بگوید وسایلت را جمع کن، با همبندیها خدافظی کن، میروی انفرادی.
«میروی انفرادی» را تا به حال از زبان مسئولان زندان مشهد که از اسفند88، خانهاش شد و سلولهایش؛ اتاقش، نشنیده بود.
تا اینکه آن سهشنبه آمد؛ سهشنبه، 26فروردین93. لابد گوشش زنگ زدند هنوز صلات ظهر نشده بود که «سعید بهرامینیا»، مامور زندان را دید که آمده او را ببرد و به او بگوید «میروی انفرادی، قبلش هم به خانوادهات زنگ بزن»
ساعت12 بود که زنگ زد به پدرش، گفت: «من را دارند میبرند انفرادی، کاری بکن.» و بعد صدای بسته شدن در آهنی سلول انفرادی بود و گوشه کوچک سلول برای گذراندن دقیقههایی که قدر 5سالی که گذشت، طول کشید. تا همین 3سال پیش، «خَرو» در 20کیلومتری نیشابور، 5کیلومتری قدمگاه و 100کیلومتری مشهد، روستا بود و حالا شهر شده؛ «خَرو» کوچک است، با 20هزار نفر جمعیت؛ محلههایش کوچکتر. خانهها نزدیک هم و ساکنانش کم؛ برای همین هم هست که همه چشم در چشمند.
بچهها اگر همکلاسی هم نباشند، همدیگر را میشناسند. نوجوانها اگر رفیق هم نباشند، وقتی از کنار هم در کوچه میگذرند، سلام و علیکی با هم دارند. «مهران یوسفیمقدم» و «سعید بهرامینیا» همکلاسی نبودند، هممحلهای بودند. رفاقت چندانی هم با هم نداشتند. هرچند وقت یک بار با دوستهای مشترکشان دور هم جمع میشدند و روزشان را میگذراندند. مشکلی نبود، دعوایی نبود. تا اینکه آن روز زمستانی آمد؛ 20اسفند88. خودشان هم نفهمیدند چه شد که دعوایشان شد. هنوز هم درست دلیل دعوای آنها مشخص نشده؛ یکی میگوید سر هیچ دعوایشان شد و یکی از ماشینی میگوید که «سعید» خریده بود و دست کثیف «مهران» به آن خورد و دلیل دعوا شد.
هرچه بود، آنها آن روز 6نفر بودند؛ مهرانِ 18ساله و 2نفر از دوستانش، سعیدِ 19ساله و 2نفر از دوستانش. خودشان هم نفهمیدند چه شد با هم گلاویز شدند و آخر سر یک نفرشان روی زمین افتاد و دیگر بلند نشد. چاقو از دستان «سعید بهرامینیا» به بدن «مهران» فرو رفته بود؛ یکونیم سانتیمتر در قلبش، یک سانتیمتر در شکم و کبدش.
«مهران» همانجا مرد. کارش به بیمارستان نکشید. «سعید» هم همانجا تصمیمش را گرفت که فرار نکند، برود کلانتری، بگوید: «من کشتم، اما نمیدانم چطور.» ظهر بود که قوم و خویشها آمدند. امام جمعه قوچان هم آمد. خانه «رضا یوسفیمقدم» پر شد از آدمهایی که آمده بودند از او خواهش کنند ببخشد.
از جان «سعید»، کسی که 5سال پیش، جان پسرش را با ضربه چاقو گرفته، بگذرد. همهمهای افتاد بین مهمانها. هرکس از لذت بخشش میگفت و سختی انتقام. او سعی کرد به اشکهای همسرش نگاه نکند، گوش بشود برای خواهشهای اهل محل. حرفهایشان دست آخر نتیجه داد.
گفت: «من میبخشم، خدا هم او را ببخشد.» بعد هم وکالت را داد به پدرش تا برود دادگاه کیفری مشهد، حکم بخشش را امضا کند. «چون نمیتوانست کسی را بکشد، خون ریختن سخت است.» بعد از امضای حکم بخشش بود که مامور زندان دوباره آمد سر وقت «سعید»، گفت: «بیا بیرون، برمیگردی عمومی» مامور زندان این را گفت و مرگ از او فاصله گرفت. ترس تمام شد. بخشیده شد. حالا این دومین بخشش از اعدامی است که در هفته گذشته در 2 شهر ایران اتفاق میافتد.