لهجه ها محله های قدیم تهران به روایت کیمیایی
در گذشته خیابانهای این شهر هر کدام لهجه خاص خودش را داشت. تصور کنید اگر خیابان ری، نادری یا خیابان شمیران میخواست حرف بزند چطور حرف میزد؟ لهجه این خیابانها خیلی با هم فرق داشت. یک روزی شمیران از اعیاننشینهای تهران بود. کسانی که سفر اروپا میرفتند، در شمیران خانه داشتند. فضایی که در شمیران حاکم بود با جاهای دیگر فرق داشت. منظورم از لهجه، حال و هوایی است که در هر کدام از این خیابانها جریان داشت. شما هیچ وقت نمیدیدید گروهی در خیابان تخت جمشید دنبال مصدق بدوند ولی در بهارستان این حال و هوای سیاسی حاکم بود.
به گزارش پایگاه خبری بانکداری الکترونیک،– هفته نامه «نمایه تهران» نوشت:
نیکوس کازانتز اکیس، گمانم در زوربای یونانی ، چیزی قریب به این مضمون میگوید: آدمیزاد تا وقتی خوشبخت است، نمیداند که خوشبخت است، باید از خوشبختیاش فاصله بگیرد تا… . این را گفتم تا بگویم استثناهایی هم بر این قاعده جناب کازانتزاکیس وجود دارد و مسعود کیمیایی یکی از این استثناهاست؛ او در همان روزهایی که میدانست خوشبخت است این را هم میدانست که این خوشبختی دیری نخواهد پایید. احساس خوشبختی و توامان احساس اینکه این خوشبختی به زودی جایش را به تیرهروزی خواهد داد احساس غریبی است که شادی را از زندگی آدمی میدزدد و به جایش اندوهی ویرانگر مینشاند: « من / استعداد شادمانه زیستن ندارم / تصور فردای پرپر گل / زیباییاش را در چشمم اندوهناک میکند / و اندیشیدن به پیکر نحیف گنجشک / بارش باشکوه برف را / زشت و هولناک.» کیمیایی در آغاز دهه بیست به دنیا آمده است. در روزگار نوجوانی او تهران هنوز چیزهای دوستداشتنی بسیار داشت. کیمیایی قدر خیابانها و خاطرههای این شهر را خوب دانست و به همین دلیل آن را چنان در حافظه شاعرانهاش ثبت کرد که با تیغ هم نمیتوان تصاویر آن لحظهها را از ذهن و ضمیر او سترد. او از همان زمانِ ساختِ قیصر با جان شاعرانهاش دریافت که همه آن تصاویر دوستداشتنی به زودی جایشان را به چیزهایی خواهند داد که هرچه باشند دوستداشتنی نیستند. اینکه افسر کلانتری به همکارش میگوید:«دوره این حرفا گذشته»، منظورش فقط نحوه به قتل رساندن برادران آبمنگل و قیام قهرمانانه قیصر نیست. او از به پایان رسیدن تاریخی سخن میگوید که شاعر سینماگر ما با جان و دل آن را دریافته است. تاریخی که جایش را به بیتاریخی و بیعالمی داده است. با کیمیایی میشد بیشتر از اینها سخن گفت اما او راهی سفری بود برای دیدار با دوستانش. مقصدش پاریس بود و کلن و پراگ. اما فقط میگفت:«دارم میرم پرویز دوایی رو ببینم». هیجانی داشت وصفناشدنی. مدام این پا و آن پا میکرد. اذیتش نکردم و گذاشتم با شوق و ذوق دیدار دوستش هر جور میخواهد صفا کند.